خوش بود ياري و ياري بر کنار سبزه زاري

شاعر : سعدي

مهربانان روي بر هم وز حسودان برکناريخوش بود ياري و ياري بر کنار سبزه زاري
گو غنيمت دان که ديگر دير دير افتد شکاريهر که را با دلستاني عيش مي‌افتد زماني
عين درمانست گفتن درد دل با غمگساريراحت جانست رفتن با دلارامي به صحرا
اختيار اينست درياب اي که داري اختياريهر که منظوري ندارد عمر ضايع مي‌گذارد
گر نه گل بودي نخواندي بلبلي بر شاخساريعيش در عالم نبودي گر نبودي روي زيبا
آخر اي بي رحم باري از دلي برگير باريبار بي اندازه دارم بر دل از سوداي جانان
تا تو را ننشيند از من بر دل نازک غباريداني از بهر چه معني خاک پايت مي‌نباشم
بر سر راهت بيفتم تا کني بر من گذاريور تو را با خاکساري سر به صحبت درنيايد
گر دري خواهد گشودن سهل باشد انتظاريزندگاني صرف کردن در طلب حيفي نباشد
گر بنالد دردمندي يا بگريد بي‌قراريدوستان معذور دارند از جوانمردي و رحمت
با چنين حسن و لطافت چون کند پرهيزگاريرفتنش دل مي‌ربايد گفتنش جان مي‌فزايد
کو نخواهد ماند بي شک وين بماند يادگاريعمر سعدي گر سر آيد در حديث عشق شايد